مرزهای مشترک

ساخت وبلاگ
به خودم می گویم این نمایش های عاشقانه، این مصرفِ عشق به جای یافتن یا ساختنش، این زندگی های در لذت، این تمنای عیش، این خوشبختیِ زیادی، این جستجوی تن ها و سکوتِ فکرها، به من که می رسد به کسی رسیده که زودتر از سن و بیش از عقل و پیش از بلوغش، در عشق زیسته.. دریغم می آید در زمانه ای هستم که موهبتِ آشنایی، سکوت و نشستن کنارِ یکدیگر، همیشه در نمایشِ احساس و مصرفِ عشق گُم می شوند. به خودم می گویم به کسی که آشنایی و سکوت در رابطه را بلد نیست، بگو برود پیش از آن که تمامِ پاییزها را ویران کند. این پاییز، پاییزِ نجات بود. نجات از تکرارِ پاییزِ سالِ قبل. به خودم می گویم از این ترواشاتِ احساس و اراده های عاشقانه، به 13 سالگی ات پناه ببر. به زمانی که صبح و شامت را در سکوت و تنهایی می گذراندی و عشقْ میوه ی آشنایی و آگاهی بود. به زمانی که دیدار، بخشی از راه بود نه خودِ عشق. به زمانی که خط نخوانده، دیوانِ شمس می دانستی. همان شعرهایی که فراموش کرده ای. همان شعرها که به تو تامل و فرصتِ نظر کردن آموخت. به زمانی که از آن آمده ای. دریغم می آید به چشم های کسی نگاه کنم که بوسه را بیش از لب هایم می شناسد. تمامِ ماجرا همین است.پی نوشت: مثلاً چه راهی برای نشان دادنِ شدتِ خوشی، خوشبختی و سپاسگذاری ام از کسی هست که زندگی مرا اینهمه از مراقبتش پُر کرده؟ این توجه و مراقبت را به رگ هایم ریخته طوری که تمامِ ابعادِ زندگی ام را راه می بَرَد. طوری که حتی ایده های نظری ام برای فکر کردن و نوشتن محصولِ تجربه ی ازلی و ابدی ام از مراقبت های اوست. چه راهی جز اینکه در سکوت بنشینم کنارش و بگذارم درونم را آکنده کند، با خودش آشنا کند، فتح کند و بعد.. در روشنای همین عشقْ جاودانه شوم؟ مرزهای مشترک...
ما را در سایت مرزهای مشترک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : marzhayemoshtarako بازدید : 154 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:36